روزمرگی

سیاستهای زندگی من

روزمرگی

سیاستهای زندگی من

سیاست پنجم:ناراحتی تو نشون بده...

مواظب باشیم تا یبوست احساسات نگیریم!


راستش نمی دونم شما هم مثل من شده که از چیزی ناراحت بشید و سکوت کنید؟

و با خودتون بگید نه زشته چیزی بگم...نه شاید فلانی ناراحت شه...


اما همین موضوع ته دلتون قلمبه بمونه؟؟

یا اینکه دائم یاد اون قضیه بیفتید و همه اش حرص بخورید؟؟


اصلا بزارید مثال بزنم:

من وقتی خواهرشوهرم حرفی بهم میزد و ناراحتم میکردفقط سکوت می کردم...

و یا وقتی سر عروسی مون دائم نظر میداد و نمی زاشت براحتی انتخابمو کنم...بهم خیلی برمیخورد.


وقتی هم مادرشوهرم از لباس پوشیدنم ایراد میگرفت باز هم سکوت میکردم و حرفی نمیزدم و  نگاه میکردم!


وقتی هم می اومدیم خونه حسابی با همسرم دعوا میکردم و سرش غر میزدم.

نتیجه اش هم این شد که واقعا زندگیمون شده بود جهنم.

اونم بخاطر نفهمی یه عده که خودشونم شاید نمی دونستن چه بلایی سر ما دارن میارن...

خلاصه کنم:

به خودم اومدم دیدم زندگی مون داره از هم میپاشه....


دلم میخواست وقتی ناراحتم میکنن و تیکه میندازه در جا جوابشونو بدم.

اما دیدم راهکار خوبی نیست.

چون هم من آدمش نبودم.

و هم نمیشد به بزرگترها مثل مادرشوهر  یه چیزی گفت ممکن بود بهشون بربخوره...


اما دیدم همین راه حل که تو تیترم بهش اشاره کردم بهترین راه حله!!


 دیگه حالا هر وقت که اونها کاری میکنن که من بهم بر میخوره خیلی راحت میپرسم:ببخشید منظورت با من بود؟؟

و یا اینکه میگم این کار کردی خیلی بهم برخورد

(همه اینارو مودبانه و خونسردانه میگم)


و وقتی یه نفر خیلی خیلی بهم تیکه میندازه  و میشنوم دائم پشت سرم بد میگه(یعنی  وقتی از سوئ منظورش مطمئنم) میرم تو خلوت بهش میگم فلانی شنیدم اینو درباره من گفتی!!!منظورت چی بوده؟؟


این روش من تا حالا باعث بهت شون شده.

و واقعا فهمیدن  من هم بلدم از حقم دفاع کنم.

اون هم با رعایت آرامش و ادب!!!!!

مثل این نی نی هر وقت ناراحت شدید...ابراز کنید.نترسید!!!!!






نظرات 8 + ارسال نظر
سارا یکشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 05:17 ب.ظ

الیس جون افرین که تونستی حرفتو بهشون بزنی...
یبوست احساسات

گلی دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:53 ب.ظ

افرین افرین

فوزی سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:24 ب.ظ http://mamafozi.blogfa.com/

نه من نمی تونم اینجوری باشم
اوایل مثل شما به شوشو می گفتم ُزندگیم داشت به هم می ریخت
حالا دیگه به اونم نمی گم
فقط خودم حرص می خورم


فوزی جون باید روی خودت کار کنی خیلی محترمانه گاهی اوقات که واقعا شورشو در میارن بهشون بگی....اگه دچار این یبوسته بشیم برطرف کردنش خیلی سخته ها!!!!!

سحر چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:32 ق.ظ http://saharrooz.blogfa.com/

من از بچه های نی نی سایتم میشه رمز مطلب جدیدت رو بدی بخونم
ممنون میشم

الهام پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:49 ب.ظ http://sorenasoren.blogfa.com

خوشم اومد همیشه همین کارو بکن
موفق باشید

بارانک شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:24 ق.ظ

با این کاملا موافقم به شرطی که افراطی نشه.

بارانک شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:29 ق.ظ

عزیزم . من هم که دیگه میشناسی از نی نی سایتم . سیاست ششم رو رمزدار کردی . لطفا رمزشو برام بفرست.
یک سوال . برای عید من میرم شمال و شوهرم چون امتحان داره بر میگرده کرج . میترسم بگه برا اینکه مامانش اینها ملینارو ببینن چندروز خونه اونها هم باشم . به نظرت چیکار کنم ؟ چون مامانش چند روزه زنگ میزنه که وای دلمون برای بچه تنگ شده . اما من دوست دارم همش پیش مامانم باشم. آخه وقتی شوشو هست نصف نصف میمونیم .

بارانک جون البته تو که استاد مایی!!!
بنظرم تا وقتی که شوهرت هم اونجا هست دائم خونه مامان شوشو باشید....و فقط یکی دو وعده با همسرت برید خونه مامانت....خیلی کم.


تا جایی که حتی شوهرت هم اگه گفت بریم خونه مامانت اینها...تو بهش بگی تا وقتی تو اینجا هستی خونه مامانت اینا باشیم.وقتی تو رفتی من میرم خونه مامانم اینا.

دائم هم کارهای بچتو به مادرشوهرت اینا بسپر که دیگه حسابی خسته شن.....و بعد برو خونه بابات.

اما اصلا به شوهرت نگو چه نقشه ای داری....و طوری جا بنداز که اصلا در نبود شوهت قرار نیست بری خونه مامان شوشو....

الهه دوشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 02:16 ق.ظ http://جزیره ی تنهایی

سلام عزیزم. از مطلبت لذت بردم. دوست دارم باهات بیشتر اشنا بشم. دنبال یه ادمی میگردم که مثل شما همیشه راه کارهای خوب تو زندگیم بده. این شمارمه. منتظرم عزیزم 09355961448

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد