روزمرگی

سیاستهای زندگی من

روزمرگی

سیاستهای زندگی من

درد بزرگ غریبی



بعد از مدتها دوباره اومدم سراغ وبلاگم...

راستش تا مجبور نشم به اینجا سر نمیزنم!


 اما امشب دلم خیــــــــــلی گرفته!!!

نمی دونم چرا ما انسانها انقدر بی محبت و بی تفاوت شدیم... گاهی اوقات نسبت به عزیزترین کسامون!!!

چندروز پیش از یه خواب غفلت بیدار شدم!

شاید اغراق نباشه..اما یه اتفاق به ظاهر خیلی بد باعث شد خیلی چیزهارو به یاد بیارم...

تمام صورتم پراز اشکه!!برای مادربزرگ عزیزم...

مادربزرگی که تا یادم میاد همیشه وقتی من بچه تر بودم و اون سرحالتر بود خیلی کارها واسم میکرد.

هرچی دوست داشتم برام میخرید...

هر غذایی میگفتم برام میپخت....

هوامو داشت....

هوای مامانمو داشت....

هوای همرو داشت...


اما از وقتی که تنها شده.....هیچ کی یادش نیست....

گریه امونم نمیده...ای خدا امشب چه شبیه...چقدر دلگیره...چقدر تاریکه....


فهمیدم که خیلی تنهاست....

مخصوصا این چندساله که پدربزرگم دیگه از پیشش رفته و اون روز بروز داره پیرتر و ضعیف تر میشه...

تازه دارم میفهمم روزهایی که تنها تو خونه بوده چقدر گریه کرده از بی کسی خودش..

از بی وفایی روزگار.....

از بی مهری بچه هاش....

حتی پول ماهانه هم بچه هاش بهش نمیدن....خدایا اینو باید الان بفهمم؟؟؟

یا اگه میدادن کم بوده و پر منت!!!

از دست این روزگار ناجوانمرد.....

اون هنوزم هست.....

تو خونه ی خودش....

تنها و دلشکسته.....

اما هیچ کس براش کاری نمیکنه....

جز یک سرزنش مرگبار.....از سمت بچه هاش!!!

اتفاقی که نمیتونم بگم.....اما هر چی که هست از تنهایی و بی کسی و دردمندی بوده....


ای خدا شرم و حیا و شکست و ناراحتی و ناامیدی رو از چشماش میخوندم ام نتونستم کاری براش کنم.....

گریه امونم نمیده.....

ای خدا عجب رسمیه رسم تلخ زمونه!!



برامون دعا کن مادربزرگ.....که اگه تو و دعای تو نباشه برکت زندگیمون هم میره!!